قصه‌ای قشنگ‌تر از قصه‌های مادربزرگ تابستان بود. هوا گرم بود. درخت‌ها سبز بودند. یک روز صبح زود علی از اتاق بیرون آمد. خواهر بزرگش، مهشید، را دید. علی پنج سال داشت و مهشید هفت سال. علی دید که مهشید کنار باغچه نشسته است. دید که مهشید دارد چیزی را در باغچه پنهان می‌کند. پیش مهشید رفت. از او پرسید: «مهشید، چه چیزی توی باغچه پنهان کردی؟» مهشید ,باغچه ,باغچه پنهان منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سیستم همکاری در فروش لیان آنلاین دانلود رایگان فیلم و سریال با لینک مستقیم مشاوره خرید طرح لایه باز اخبار جدید | خبر روز | سایت خبری مرکز مشاوره تحصیلی تهران مشاوره وبلاگ شهدا تک موویز | دانلود رایگان فیلم و سریال eghtesad365 موج سلامتی